حرف الالف:

اکال: یعنی خورندۀ عضو، هر چه به سبب افراط تحلیل و جلا و تفریق و نفوذ، نقصان جوهر عضو نماید، به این اسم نامند.

اکلیل: به معنی تاج و ابر تاریک و غیر آن آمده و در ادویه مراد از او چتری بودن شکوفه و بار نباتات است و آکله و اکالیل جمع آن.

استنشاق: به بینی کشیدن چیزی مایع که بسیار سایل باشد.

افس: گس مزه ها

ارخاع: سست کننده ها

حرف الباء:

بخور: هر چه دود او را استعمال نمایند.

پادزهر: اسم فارسی تریاق است و گویند هرچه رفع سم کند و مصنوع نباشد مخصوص به این اسم است.

بربور: به فارسی بلغور نامند.

برز: آنچه از بار نباتات در غلات و در قشر باشد، مثل خشخاش.

حرف التّاء:

تفه: به معنی بی مزه است و مراد از او طعمی است که نه لذیذ باشد نه کریه و تأثیر او ترطیب و تلیین و ارخای بسیار و تولید بلغم است.

تریاق: به فارسی تریاک نامند و هر چه در شأن او باشد که حفظ قوت و صحّت مزاج و روح به حدّی کند که رفع ضرر سم نماید به این اسم نامند و گویند مخصوص صناعی است و اینکه افیون را تریاک می نامند به جهت حفظ قوّت است که در این امر با تریاک اشتراک دارد.

تکلیس: به معنی ساروج کردن و سیراب نمودن و بهره برداشتن آمده و مراد از او مهیا ساختن بعضی از ادویه است به جهت نفوذ و سرعت تأثیر و رفع کردن ثفل و کثافت آن خواه به احراق باشد یا به عمل دیگر.

تسلّب: سخت کننده ها، قابض کننده ها، قابضات اشتها آورند.

تخشین: خشن کننده ها

تقطیع: تکثیف کننده

حرف الجیم:

جالی: به معنی پاک کننده است و فعل آن رفع کردن رطوبات لزجه و جامده است از سطح عضو مانند انزروت و هر جالی ملین طبع است اگرچه بی قوّت مسهله باشد.

جاذب: به معنی کشنده است به طرف خود و فعل او تحریک فضلات است به سبب حرارت از مکان آن به جانب خود مثل ثافسیا و آنچه شدید الجذب باشد، پیکان و خار را از عمق بدن می کشد مثل گوشت حلزون.

چرب کننده ها: نرمی، تری و لینت ایجاد می کنند.

حرف الحاء:

حامض: به معنی ترش است و فعل او تلطیف و تفتیح و تقطیع و تنقیه مجاری و تبرید و تجفیف و تسکین صفراء و اطفاء تندی خون و تولید ریاح و ضرر اعصاب است و هرچه زبان را اندک بگزد و با قلیل جلا و عذوبت و تقطیع باشد حامض نامند.

حریف: به معنی گزنده است که اجزاء او در زبان فرو رفته و بسیار بگزد و تفریق اجزاء او نماید و فعل آن تحلیل و تنقیه و تعفین و احراق و تلطیف است به جهت شدّت حرارت.

حشیش: گیاه خشک و شبیه به خشک شده و گویند مخصوص نباتی است که بر روی مین پهن نبوده با ساق باشد و به حدّ ثمنش نرسد.

حرف الخاء:

خمل: به معنی پرز است و در ادویه هرچه شبیه به پرز بر سطح او ظاهر باشد مثل آنچه بر روی به می باشد.

خروء: سرگین طیور.

حرف الدّال:

دواء مطلق: آنکه تأثیر به کیفیت کند و جزو بدن نشود.

دواء غذائی: آنکه تأثیر به کیفیت تأثیر او زیاده بر تأثیر کمیت باشد.

دواء سمی: آنکه به کیفیت تأثیر او موافق مزاج بوده و بالخاصیه کشنده باشد مثل افیون.

حرف الذّال:

ذوالخاصیه: آنکه تأثیر به صورت نوعیه کند اعم از آنکه زهر باشد یا دفع زهر کند.

حرف الرّاء:

رادع: آنکه مواد را مانع از ریختن به عضو شده و اعضاء را قابل ورود آن نسازد و ردع مقابل جذب است.

رمص: رطوبت غلیظه که در اطراف پلک چشم جمع شده چسبنده باشد.

ردی الکیموس: آنچه از او اخلاط غیر معتدل القوام و الکیفیه متکّون شود.

رجیع: فضلۀ هضم اوّل انسان.

روث: سرگین حیوانات.

حرف السیّن:

سم: آنچه به فارسی زهر نامند و به سبب ضدیّت کیفیت و خاصیت مزاج را فاسد سازد مانند بیش.

حرف الصّاد:

صالح الکیموس: آنچه از او خونی متولّد گردد که به همه جهت اعتدال داشته سایر اخلاط مخلوط به او به قدر طبیعی باشد و خلط بد از او به هم نرسد.

حرف الضّاد:

ضماد: آنچه از غلیظ القوام که مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و ببندند اعم از آنکه موم و روغن داشته یا نداشته باشد.

حرف الطّاء:

طلا: آنچه از رقیق القوام بر عضو ماند.

طبیخ: آنچه جوشانیده و آب او را استعمال کنند.

طحن: خرد کردن و طاحونه که آسیا باشد مسمّی به اسم لازم او است.

طافی: آنچه بر روی آب ایستد.

حرف العین:

عاصر: آنچه با وجود به هم آوردن اجزاء عضو بفشارد مانند ضماد دانۀ تمر هندی در دمل و به فارسی فشارنده گویند.

عصیر: آب افشرده از نباتات که منجمد نشده باشد.

عصاره: به معنی عصیر است اما در آنچه با آتش و آفتاب منعقد کرده باشند استعمال می نمایند.

حرف الغین:

غرغره: به معنی آواز مختلف است که از حلق آید و مراد از او حرکت دادن مایعات است در حلق و فرو نبردن آن.

غض: به ضماد معجمه نارس از نباتات.

غسّال: به معنی شستشو دهنده است و آنچه جلای سطح عضو به اعانت رطوبت مایعه دهد مانند ماء الشعیر.

حرف الفاء:

فتیله: به معنی شافه که مخصوص دیر باشد.

فزرجه: شافه که قبل و رحم را مخصوص باشد.

حرف القاف:

قابض: طعم گیرنده را نامند که اجزا زبان را به هم آورد و درشت نسازد و فعل او تبرید و تجفیف و تغلیظ و تقویت اشتهاء است و در غیر طعم مراد از او حابس است که به سبب به هم آوردن اجزاء عضو حبس و استمساک نماید.

قطور: آنچه در گوش و اعضاء بچکانند.

قاشر: هر چه به حدّی جالی باشد که چرک از سطح استخوان تواند زدود و در سطح جلد تقشر نمود.

قاتل: آنچه از ضدیّت هلاک سازد و مرادف سمّ است و بعضی گفته اند زهر حیوانی مخصوص به اسم سم و غیر حیوانی مختص به قاتل است.

حرف الکاف:

کیلوس: کشکابی است که از هضم معدی به هم رسد شبیه به کشک محلول.

کیموس: اخلاط متولّده از هضم کبدی است.

کثیرالغذا: آنچه اکثر مقدار او جزو بدن شود.

کماد: آنچه گرم کرده بر عضو ببندند مثل تکمید سبوس گندم.

کثیف: به خلاف لطیف و آن چیزیست که اجزای او به دشواری قبول انفعال از کیفیت بدنی کند و نفوذ در اجزاء بدن به سرعت ننماید.

کاسر الرّیاح: آنچه قوام ریاح غلیظه را به حرارت رقیق ساخته دفع نماید مانند تخم سداب.

کاوی: به معنی داغ کننده و مراد از آن آنچه جلد را به جهت احراق و تجفیف به هم آورد و مجاری خلط سایل را مسدود سازد مثل زاج در رفع نزف الدّم جراحت.

حرف اللّام:

لطوخ: به معنی اندودن چیزی است بر عضو که از طلاء غلیظ تر و از ضماد رقیق تر باشد.

لصوص و لزاق: آنچه بر عضو بچسبانند و با چسبندگی باشد.

لعابی: آنچه از خیسانیدن او در آب، اجزاء آن مخلوط به رطوبت شده و چیزی لزج به هم رسد و چون برشته کنند الزاق او رفع می شود.

لطیف: آنچه در شأن او باشد بعد از ورود به بدن منقسم گردیدن به اجزاء بسیار صغیر و نفوذ در جمیع اجزاء بدن به سرعت کند مثل زعفران.

لزج: آنچه در شأن او بوده بالفعل یا بالقوه در حین تأثیر حرارت مزاجی در او که قابل امتداد گشته منقطع نگردد مثل خبازی.

لخلخه: آنچه با مایعات در ظرفی کرده بر هم زده و بو کنند.

حرف المیم:

ملطّف: آنچه به حرارت معتدله رقیق کردن خلط غلیظ در شأن او باشد مثل حاشا.

مغلّظ: آنچه به خلاف ملطّف باشد.

محلّل: هر چه در شأن او باشد که تفریق خلط به حرارت مبخّره و اخراج اجزاء آن جزوا بعد جزو از موضع اشتباک خلط کند مانند جند.

مجمّد: هر چه ضد محلّل باشد گویند مخصوص بارد و قابض است.

مخشّن: هرچه سطح عضو را درشت کند و اجزاء او را بلندی و پستی مختلف سازد اعم از آنکه به سبب تکثیف او باشد مثل عفص یا به جهت تفریق اجزاء مانند خردل.

مملّس: آنچه سطح عضو را نرم و یکسان سازد و او ضد مخشن است.

مفتّح: آنچه منافذ عضو را از مواد دور سازد تا آسان شود اخراج خلط مجتمع از مسالک آن مانند فطر اسالیون و هر چه حریف و مرّ لطیف و سایل لطیف مایل به حرارت و مایل به اعتدال و هر چه حامض لطیف باشد مفتّح است.

مرخی: هر چه عضو را سست کند به حرارت و رطوبت مزاجی و قابل تمدد سازد مثل تخم کتان.

مصلّب: آنچه ضد مرخی باشد.

منضج: آنچه خلط را قابل دفع سازد اعمّ از آنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش و یا بالعکس آن مانند طبیخ حاشا یا منجمد را نرم سازد چون حلبه. منضج ها سه کار مهم انجام می دهند غلیظ کنندۀ قوی هستند رقیق کننده قوی هستند قطعه و قطعه و لزج کننده هستند

مقطّع: آنچه به سبب حرارت لطیفه نفوذ کند ما بین خلط لزج و سطح عضو ملاصق آن و رفع او نماید بدون تصرّف در قوام خلط مانند سکنجبین.

مفشی: هر چه ریاح مجتمعه را متفرّق ساخته، قابل دفع کند.

محکّک: هر چه به سبب قوّه نافذه حارّه تفریق اجزای عضو نموده تحریک اجزاء لذاعه به مسامات کند مثل انجره.

مقرّح: آنچه به قوّۀ حرارت نافذ تفریق اجزاء عضو نموده و اخلاط او را به سبب حدّت فاسد و واجب الدّفع ساخته و طبیعیت دفع اجزاء فاسده کند مثل بلادر.

محمّر:  قرمز کننده و سرخ کننده آنچه به سبب حرارت جذابه جذب خون به ظاهر جلد کند مثل ضماد انجیر یا خردل.

محرق: خارش آورنده، آتش زننده  داروی محرق در بدن به علت سرعت عمل بالا ایجاد سوزانندگی می شود و گوشت اضافۀ بدن را می تواند از بین ببرد مانند آنغوزه و کبر هر چه به قوّۀ تحلیل اجزاء لطیفه و رطبه کرده و احداث رمادیت نماید مثل فرفیون.

مفتّت: آنچه تفریق اجزاء خلط متحجّر کند مثل زجاج محرّق.

معفّن: هر چه رطوبت عضو را فاسد سازد به نوعی که بدل ما یتحلّل او نتواند شد بدون احداث احراق و تأکّل مانند زرنیخ.

مقّوی: هر چه تعدیل مزاج و قوام اعضاء به حدّی کند که قبول ریختن فضول ننموده و ممانعت تواند نمود، خواه بالخاصیه باشد مثل گل مختوم یا به سبب تعدیل مزاج باشد مانند روغن گل سرخ.

مرقّق: آنچه به خلاف منضج باشد در تغلیظ.

مفجّج: هر چه در همه جهت به خلاف منضج و هاضم باشد.

مفرّح: هر چه روح حیوانی و نفسانی را منبسط ساخته تعدیل مزاج او کند و حزن را رفع نماید مثل شراب.

مشهّی: آنچه تحریک طبع به خواستن غذا کند.

مبهّی: آنچه سبب تولید ریاح لطیفه در مجاری اعصاب و عضلات اعضاء تناسل گردیده محرّک او شود و باعث تکوّن ماده منوی گردد مثل لبوب.

مدرّ: آنچه اخراج مائیت اغذیه و فضول سیاله مانند بول و حیض و عرق و شیر نماید.

مسهل: هر چه اخراج فضول اعضاء از طریق امعاء نماید.

معرق: آنچه به سبب تلطیف رطوبات محتبسه تحت جلد را از مسامات او به ظاهر اخراج کند.

مقی: هر چه اخراج فضول از مری کند.

ملین: اعم از منضج و مزلق و مخرج ما فی المعده و الامعاء است.

مسکّن: هر چه اخلاط و روح را از حرکت غیرطبیعی باز دارد.

مطفی: آنچه اخلاط حارّه را کسر حدّت نماید.

مخدّز:آنچه تکثیف روح حساس که نفسانی باشد و روح محرّک که حیوانی است به نوعی کند که مانع حس و حرکت گردد مثل افیون و اکثر مخدّرات سرد و خشک می باشد.

مزلق: هر چه ترطیب و تلیین سطح عضو به حدّ لغزندگی کند تا آنچه در آن محتبس باشد به حرکت او حرکت نماید مثل آلوی بخارا.

مجفف: آنچه افناء رطوبات یا تقلیل آن کند مانند سندروس.

مسدد: آنچه به سبب کثافت و یبوست در مجاری محتبس شده منع دفع مواد واجب الدفّع کند مثل سفیداب یا به سبب لزوجه باعث تسدید گردد مانند لعابها.

مغری: آنچه بالفعل یابس بوده و در او رطوبت لزجه باشد که سبب حبس سیلان مواد گردد مثل آهک شسته.

معطش: آنچه طبیعت رامشتاق ترویح سازد اعم از آنکه ترویح او با آب شود مثل معده و جگر یا به هوا مثل دل و ریه.

معطس: هر چه به قوه نافذه تحریک مواد دماغی به جانب خیشوم کند و به سبب دفع آن عطسه حادث گردد.

مصلح: آنچه اصلاح حال مأکول و مشروب نماید اعم از آنکه رفع ضرر آن کند یا معاونت بر فعل او نماید یا حفظ قوت یا کسر حدت او کند یا بدرقه به جهت وصول او به اعضاء گردد.

موسخ: هر چه منع خشک شدن جراحت کند و رطوبت او را زیاد سازد مثل موم روغن.

مدمل: هر چه به سبب تجفیف و تکثیف رطوبت سطح جراحت را لزج و چسبنده کرده و دهن زخم را به هم آورد مانند دم الاخوین.

ملحم: آنچه به سبب تجفیف لطیف و تعدیل مزاج خونی که وارد موضع جراحت شود منعقد ساخته و مستحیل به گوشت کند و او را منبت اللّحم نیز گویند.

مزوات: پراکنده

مسبت: آنچه خواب آورد و با منوّم مرادف است.

مسکر: هر چه مستی آورد اعم از آنکه با تفریح باشد یا نباشد.

مضمضه: هر مایعی که در دهن حرکت دهند.

مروخ: مالیدن چیزی بر اعضاء

مسوح: آنچه در مالیدن آن بر بدن بسیار مبالغه در دلک عضو نکنند.

منتن: بدبو.

مسخن:

ملطف:

منضج: امضاج کننده ها، پزنده ها

مرخی:

مفتت: شکاننده

هاضم:

لاذع: گزیدن اخلاط خیلی ریز و میکروسکوپی را از بین می برند

 

حرف النّون:

نفاخ: هر چه در او رطوبت غریبه باشد و از حرارت بدنی تحلیل نیافته مستحیل به ریاح شود خواه در معده و امعاء مثل میوه ها و خواه در عروق مانند مغزها و اکثر تخمها و قسم ثانی را فعل تقویت باه است.

نفوخ: آنچه از ادویه یابسۀ ساییده را بی مایع در بینی دمند.

نطول: هر چه را جوشانیده و آب او را بر اعضاء ریزند و پاشویه قسمی از او است.

نشوق: آنچه به بینی کشند.

حرف الهاء:

هاضم: آنچه اعانت طبیعت بر طبخ و گذرانیدن غذا و خلط کند و سبب قبول هضم او شود مثل مصطکی.

در درمان از طریق استفراغات از جمله حجامت و فصد و زالو بهترین کار این است منضج داده شود و طول درمان منضج برای هر مزاج خاص(سوداوی مزاج ها 12 الی14 روز بلغمی مزاج ها 7 الی 12 روز صفراوی مزاج ها 3 الی 5 روز توصیه می شود) تا اینکه خلط مزاحم عضو آمادگی مناسب و دفع و خارش شدن را داشته باشند و سپس روش درمان مسهل را به کار می بریم. مسهلات اخلاط را از اندام ها فرود می آورند و از طریق روده و خروجی های دیگر بدن به بیرون هدایت می کند مانند اسهال داروهایی مانند افتیمون  و اسطوخدوس منفرده ای مهم هستند که برای خارج کردن سودا و بلغم از اعضاء به خصوص مغز بهترین دارو می باشند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *